روز های خاکستری  من

روز های خاکستری من

میان همهمه برگهای پائیزی فقط تو مانده ای که هنوز از بهار لبریزی
روز های خاکستری  من

روز های خاکستری من

میان همهمه برگهای پائیزی فقط تو مانده ای که هنوز از بهار لبریزی

پائیز

اییز امسال برای من غریبه نیست ... 

 از جنس همون پاییزسال قبل هست که باعث شد آواره و حیرون بشم 

 با همون بو ... رنگ ... آسمون آبی ... مردم دیوونه .و من دیوونه تر  

 تنها چیزی که کمی عوض شده منم. ، چند تار موی سفید ، اعصاب خط خطی و خیلی چیز های دیگه . کمی بی قرار هستم و کمی لاغرتر .... پیرمرد سر چهار راه هم دیگه روزنامه فروشی نمیکنه . شغل جدیدیش گدائیه .

    دیگه راه رفتن تو بارون رو دوست ندارم . موقعیتش هم پیش نیومده . ایده آل هام بزرگ نیست . دیگه زیاد خوب نیستم. اما همه چیز سر جاشه . میخواد یه اتفاقی بیفته . خوب، بد ... ؟  

 

پائیز مبارک باد 

کجا غیب ام زده؟؟؟

 با سلام خدمت دوستان و عزیزان

بالاخره بعد از مدت ها حوصله کردم چند خطی بنویسم !!!

تو این مدت که نبوده هزار حرف و حدیث پشت سرم گفته شد که خوندن اونها خالی از لطف نیست .

اولین حدیث در مورد غیبت طولانی من توسط دوستی جرقه زده شد که می خواست آدرس وبلاگ من رو در گوگل جستجو کنه  , بنابر این اسم من رو نوشته و روی کلمه جستجو کلیک میکنه….

نتیجه این جستجوی خیلی ساده انبوه لینک هائی بود که اسم من  رو داخل نفرات هواپیمائی نشون می داد که از تهران به مقصد ارمنستان در حال پرواز بود ولی در قزوین به خاک و خون نشست…..!!!

هرچند این فقط ناشی از یک سوء تفاهم بود اما وقتی اسمم رو تو لینک ها دیدم ( هرچند صرفا" یک تشابه اسمی بود ) تا چند روز گیج  بودم ودوباره و هزار باره متأسف از اینکه چرا در این مرز پرگهر ارزش جان انسان ها اینقدر ناچیز است…..

روایت دوم از غیبت من ( البته زیاد جدی نگیرید) این بود که دوستان مخلص و فداکار بمنظور ارشاد و هدایت نمودن شخص من  به راه راست ( یا جناح راست ) من رو همراهی می کنند و …….

روایت سوم که خیلی هم طرفدار داشت این بود که من دوباره دچار یأس فلسفی و احساسات نوستالژیک شده ام و در کنج اتاقی کتابهای صادق هدایت , جلال آل احمد رو میخونم و فیلم های سالوادور دالی و لوئیس بونوئل رو نیگا می کنم….

روایت دیگر که از شیطنت همکاران من تو شرکت نشأت گرفته بود و کم مونده بود کار دست ام بده این بود که من با محمد علی ابطحی و بقیه …….(جان من این یکی رو کلا" بی خیال بشید !!!)

اما روایت اصلی و ساده که من درحال تجربه کردن اون هستم و خط بطلانی بر نظریات دوستان بود ،این بود که دوباره برگشتم همون سد لعنتی که سال قبل در سفر رئیس جمهور افتتاح شد اما بخاطر وجود کمی نواقص (باور کنید فقط کمی ) الان چند ماه هست در اونجا مشغول هستم ، تلفن ایجا خط نمیده ، دور شهر و شهر نشینی خط کشیده ام و اینجا میون کوه ها زندگی میکنم ، مطالعه میکنم ، نرم افزار های تخصصی رو یاد میگیرم و هزار تا کار مفید دیگه

خلاصه مطلب

شرمنده همه دوستان هستم

و

مخلص همتون…….