باران که می بارد
باید آغوشی باشد
پنجره ی نیمه باز
بوی خاک...
باران که می بارد
باید کسی باشد...!
امروز اینجا بارونیه
یه روز فوق العاده زیبا
نا خود آگاه این شعر کوتاه که متاسفانه نمی دونم شاعرش کیه به ذهنم اومد
. . .
این روزها روزهای سرد و خاکستری پائیز هست
من تنها هستم
و تنها نیستم
صبح ها با شاملو از خواب بیدار میشوم
و شب ها با صادق هدایت بحث میکنم !!
در طول روزها نیز
هستند کسانی که تنهائیشان را با من تقسیم میکنند ....
این شعر زیبای شاملو را خیلی دوست دارم
شاید هم این شعر برای من سروده شده !!!
خرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهادهام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
اکنون من در نیمشبانِ عمرِ خویشم
آنجا که ستارهیی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار میکشد...
در نیمشبانِ عمرِ خویشام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیدهدمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.
با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند میزند.
با تو یک علف و
همه جنگلها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.
ای آفریدهی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.
دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار میکند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر میدهد...
حس غریب دلشوره برای کسی که هرگز ندیدهای
و
نمیشناسیاش
اما به خاطر آشنایی و دوستی با نزدیکانش انگار دیگر برایت غریبه نیست
و
هر خبری که از او میبینی دلت را میلرزاند
وفتی میشنوی که احتمال قوی وجود دارد که چند روز بعد دیگر زنده
نباشد ....