روز های خاکستری  من

روز های خاکستری من

میان همهمه برگهای پائیزی فقط تو مانده ای که هنوز از بهار لبریزی
روز های خاکستری  من

روز های خاکستری من

میان همهمه برگهای پائیزی فقط تو مانده ای که هنوز از بهار لبریزی

شبانه ای از شاملو ی بزرگ

من درین بستر بی خوابی راز

نقش رؤیایی رخسار تو می جویم باز.

 

با همه چشم ترا می جویم

با همه شوق ترا می خواهم

زیر لب باز ترا می خوانم

دایم آهسته به نام

 

ای مسیحا

 

            اینک

 

مرده ئی در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام   . . . !!! 

 

------------------------------------------------------------------------- 

 

هیچوقت از خواندن اشعار شاملو و شنیدن صدایش خسته نشده ام . لذت و شیرینی اولین آشنائی من با شاملو ی بزرگ هنوز و همیشه با من هست. 

 زنده باد شاعر کوچه ها 

و 

شاعر شبانه ها ....

حیف که برف نمی باره...!

 

*  امسال برف نبارید ، حیف ،  عجب زمستون عجیب و غریبی داریم ، پریروز دوستی زنگ زده بود و میگفت از شدت بارش برف جاده دو روز هست بسته مونده ، اما حیف ،  اینجا خبری از برف و زیبائی بی انتهایش نیست...!!!   

*  هفته قبل منتقل شده بودم به  پروژه دشت حسنلو ،جای عجیب و رویائی بود ، علی الخصوص کنار دریاچه . برای این پرو‍ژه و بهتر شدن اش  هزار تا فکر و ایده جدید تو سرم بود ، از همه بهتر هر روز دریا رو می دیدم ، هرچند دور بود اما همچنان زیبا .  اما حیف ، ابتدای این هفته دوباره تبعید شدم به شرکت...!!!   

 * حوصله کل کل کردن ندارم ، وب گردی هم چنگی به دل نمی زنه ،کار رو هم با همون انرژی چند ماه قبل نمی تونم انجام بده ، ولی  پیاده روی زیر باران را عشق است اما اگر بارونی در کار باشه ، حیف که بارون نمی باره ...!!!   

* زمستونم داره تمام میشه ، 88 هم همچنین ، دوباره ترانه بوی عیدی جلوه خاصی پیدا می کنه ...!!! 

* این روزا دوباره  معتاد اشعار شاملو شدم ( بهتره بگم چندین و چند باره ) و هر شب محسن نامجو گوش میدم با اون اشعار عجیب و غریب و سبک متفاوت اش ( آقای معروف به باب دیلن ایرانی ...!!!) 

  

*  میگن یکی خود اش رو انداخته بود بین دو نفر و داد می زد : « آهای !  ما سه نفر رو کجا می برید »

 این حکایت صادق بر روابط من و جناب « زخمه » می باشد !!! ایشون زنگ می زنند ، از هر دری حرف می زنند ، از آب و هوا ، سیاست و .... حرف می زنند و در آخر صحبت از نظرات وبلاگ من می کنند و وقتی از بی اطلاعی من از این موضوع خبردار می شوند اعلام می فرمایند که شایعه ای را در رابطه با عروسی و خواستگاری و اینجور حرفهای مسئله دار را در مورد من آغاز کردند و من از همه جا بی خبر تنها به این حرفها گوش می دهم و بی تفاوت  و  بدون هیچ عکس العملی. از کنار این مسائل رد می شوم و به این فکر می کنم که چرا برف نمی بارد... !!! 

 

یا حق

نگاهی به آرشیوی

خواهم رفت 

این روزها که میگذرد

هر صبح

هر ظهر

هر شامگاه

لحظات ، دقیقه ها ، ثانیه ها ، مثل پتک به سرم کوبیده  میشود ...

همه چیز بهم ریخته ، نگاههای سنگین و معنادار را میشود حدس زد

نمیخواهند

نمیخواهند که بمانم

و

من مطمئنم از اینکه روزی خواهم رفت

******

نمیدانم به پشت سر نگاه خواهم انداخت یا نه

ولی

خواهم رفت

با خاطره هائی تلخ در سینه و کوله باری از غم بر پشت

خواهم رفت

تا انسان نمایان این شهر لعنتی از دستم راحت شوند....

-------------------------------------------------------------- 

داشتم آرشیو وبلاگ ام رو مرور می کردم که با این نوشته روبرو شدم . یک لحظه غمی سخت و سرد تمام وجودم را گرفت.  

این من بودم و این نوشته تراوشات ذهنی من بود؟؟ 

خداوندا 

تو چقدر بزرگی 

که کمک ام کردی به زندگی برگردم 

خدایا 

ممنمون تو ام  

همیشه و همه جا